بعد از ظهر یکی از روزها از آشفتگی دوره ی سنی خویش گله میکنم.از اینکه آن چه از من انتظار انجامش می رود ، درست نقطه ی مقابل آن چیزی است که خودم از خودم انتظار دارم
موری می گوید :" آیا در مورد کشش دو قطب متضاد با تو صحبت کرده ام؟"
کشش دو قطب متضاد؟
" زندگی مجموعه ای است از پسروی ها و پیشروی ها. تو میخواهی کاری را انجام بدهی ، اما به زور مجبور می شوی که کار دیگری انجام دهی. آسیب می خوری ، در حالی که می دانی نمی بایست آسیب می خوردی. به انجام اعمالی معین در راستای کسب منفعت شخصی خودت مبادرت می ورزی ، حتی زمان هایی که میدانی نباید به فکر نفع شخصی ات باشی. کشش دو قطب متضاد ، مانند کش آمدن کشی لاستیکی است. و اکثر ما در فضای میانی آن کش منزل کرده ایم."
من سوال میکنم : "و اما کدام طرف برنده می شود؟"
"کدام طرف برنده می شود؟"
موری با دندان هایی کج و معوج ، و با چشمانی در محاصره ی انبوهِ چین و چروک ها ، به روی من لبخند میزند.
"عشق برنده می شود.عشق همیشه برنده است."
*میچ.سه شنبه ها با موری
+ موضوع اینه که دامبلدور هم همینو میگفت.و اما باید اینو فهمید که چقدر عشق با ابعاد گسترده ش میتونه سرنوشت ساز باشه.در حقیقت باید باور شه.و باور وقتی بوجود میاد که اتفاق افتاده باشه.حالا این سوال پیش میاد که ، برات اتفاق افتاده اصلا تا بخوای باورش کنی؟عشق به یه چیز ، تو رو برنده کرده تا حالا؟