هایجیا

اسم الهه ای که یه جور معنی اسممه

هایجیا

اسم الهه ای که یه جور معنی اسممه

یه روز تصمیم گرفتم نترسم ، ترس از چیزی که همیشه توی ذهنم بود.....راه فرار از اون ترس نوشتن بود ، اما این بار درباره ی خودم.

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

99

شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ب.ظ

نمیشه انکار کرد.

اینکه صبح هایی که از شب قبلش فیلم گذاشتم برای دانلود ، پر انرژی تر و هدفمند تر شروع میشه !

لذت انجام دادن خروارها کار و خستگی ، و در نهایت ، توی سکوتِ شب بیرون رفتن همه ی اون ذهن مشغولی ها از بدنت و آروم‌ شدن و دل سپردن به اتفاق های یه فیلم جدید. مهم‌ نیست چقدر بی احساسی یا چقدر ربات وار داری روزهاتو میگذرونی ، با هر حالی که باشی ، میشینی و اشک میریزی....با هر تیکه ی فیلم...با هر تیکه ی خوشحال کننده یا ناراحت کننده ی فیلم ، حالا یا برای خودت و قفسی که ساختی و محصور شدی بین دنیای دستی و ناتوانی ت در پرواز کردن به سمت دنیا های خیالی ذهن پر از رؤیا ت ، یا برای اتفاقات کوچیک و دلنشین صحنه ای که جلو روته و داری میبینی....


انیمیشن your name....معرکه بود.برای ماه بعد هم برنامه گذاشتم که مرورش کنم دوباره.

  • ۲۹ مهر ۹۶ ، ۲۲:۵۲
  • هایجیا ...

98

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ب.ظ

جانِ دلم رو دوباره شستم و پهنش کردم با دقت.تا خشک بشه.

دیدم خیلی برام مهم بوده که صبح کله ی سحر با چشم اشکی اومدم پست پایین رو نوشتم.گفتم اینم بگم که کلکسیون پست های هجو و بی اهمیتم بره بالا تر. هر چند که برای من مهم ترین چیز توی زندگیمه‌. شما نمیدونید مرخصی گرفتن وغیبت خوردن از کلاس و نشستن پشت در لباسشویی به انتظار و دو ساعت درددل کردن های پیاپی با پتوی رو تختیِ در حال شستشوم چه حس دلنشینی داشت.مثه انتظار یه مادر واسه بدنیا اومدن بچه ش. یا یه همچین چیزی....

  • ۲۳ مهر ۹۶ ، ۱۳:۰۱
  • هایجیا ...

97

يكشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۱۴ ق.ظ

نمیدونم دقیقا کِی بود که فهمیدم دردای بزرگ تو سینه م اونقدر جا دارن که کنار اومدن باهاشون برام آسونه و این دردای کوچیکن که اشکمو در میارن ، که زمینم میزنن و دنیا رو برام به بی رحم ترین جای ممکن تبدیل میکنن. درد خیلی خیلی کوچیک ، مثه خاکی بودن لحاف گرم و نرم تختت وقتی با هزار امید و ارزو شستی ش و بخاطر یه سری شرایط مزخرف مجبور شدی به یکی دیگه بگی پهن ش کنه تا خشک شه و این ، این جیگرمو میسوزونه که من که میدونستم این لحاف مال من بود پس چرا سپردمش و قلبمو باهاش سپردم دست کسی که کوچکترین تعلق خاطری بهش نداره؟ تا فرو کنه اونو توی منقل پر از خاکستر ! تا جیگر منو پرت کنه توی خاک ها و بعدش با یه تکوندن ساده اونم توی اتاق بگه ایناها ، رفت.....کجا رفت ؟ چی رفت؟ هیچی ! فقط من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.


و الان نشستم یه گوشه و یه طرف لحاف پر از خاکم کنارمه و یه طرف اتاق به گندکشیده م و گند کاری های پشت سر هم کسی که هیچ درکی از تمیز بودن نداره. من نه مرتب و منظمم نه هیچی. من فقط یه درمونده ی بدبختم که(از نظر بقیه) روی پاکیزگی تا حد مرگ حساسیت داره و الان نمیدونه با خاک و غبار های نامرئی پخش شده توی فضای اتاق و وسایلش و خاکی شدن بی رحمانه ی پتو ش ، همدمش ، تنها دلیل زندگی کردنش چیکار کنه.

  • ۲۳ مهر ۹۶ ، ۰۶:۱۴
  • هایجیا ...

96

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۱۲:۵۷ ب.ظ

از خودم زدم ، شاید بیشتر از دو ساله که دارم از خودم میزنم و من نمیتونم خودخواه باشم ولی لازمه ی موفقیت های این دنیا خودخواهیه . من نمیخوام یه درویش مسلک یا یه عارف دینی باشم. موفقیت هایی که من میخوام این چیزا نیست.و باید بخاطرشون چشمات رو ببندی . روی همه چیز ! 


این چندروز فداکاری های وحشتناکی کردم که لازم بود.حداقل برای اینکه ثابت کنم از پس یه چیزایی برمیام. ولی از این لحظه به بعد مجبور نیستم. برام مهم نیست دیگه. اگه قرار بود چیزی ثابت شه تا الان ثابت شده بود ولی خب این جماعت نفهم ، انتظاری باید ازشون داشت؟نه !

زندگی رو باید جلو برد.هر جوری که شده...هر جوری .

  • ۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۲:۵۷
  • هایجیا ...

95

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۵۰ ب.ظ

پشت میزم نشستم ، آهنگ فرانسوی گوش میدم و خیره میمونم روی عکس ها و مطالب رفرنسی که جلومه و لیوان چای دارچین رو میگیرم جلوی صورتم ، تا بوی بخارش نفسمو پر کنه...به زندگی فکر‌ میکنم . به آرامش . رهایی ، و محدودیت های زمان و مکان و یک جسم فانی.


+ او نه بیه ن پو دو شوز ، ا مون امیه لا قز ، مه له دی سو مته ، ا لوقه ژو سویی نه

  • ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۰
  • هایجیا ...

94

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۳۷ ب.ظ

یه عمر با یه تصوری بزرگت کنن و وقتی از آب و گل درومدی همه چیو بکوبی رو زمین و بگی نمیخوام. بگی باور نمیکنم این چیزا رو . اونوقت حس گناه تا ابد باهاته....تا ابدی که بمیری...انقدر احساس گناه کردن رو فرو نکنید تو زندگی.  عاقلانه بخوایم فکرکنیم ، الان نه به کسی آزاری میرسونم و نه به خودم . چرا اینهمه حس گناه باید داشته باشم؟ بخاطر چیزی که خسته م ازش فقط...بخاطر چیزی که فرو کردن تو مغزم و مغزم حالا همه چیزو بالا اورده و حاضر به قبول هیچی نیست....خسته ست....خسته از چهارچوب های عذاب آور و جهنمی ! چرا نباید آدم شاد باشه وقتی شادی رو از مسیر درستی میخواد؟ چرا هل میدین آدم رو وسط بیراهه با افکار مزخرفتون؟

  • ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۳:۳۷
  • هایجیا ...

93

يكشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۹:۱۴ ق.ظ

دیشب یکی از آرزوهام رو خواب دیدم. میگم آرزو چون یه جور محاله . میگم محال ، تا قدرتی که در جهان هست و بهش میگن خدا روتحریک کنم.

توی خواب ناراحت بودم.عمیقأ...و دلیلش رو نمیفهمم.الان که بهش فکر میکنم میگم خب چیزیه که میخوام. پس چرا داشتنش انقدر غم داشت؟چرا آرزوهای من وقتی برآورده میشن پر از غم میشن؟ چرا آرزوهای آدم سر جاشون نیستن؟ به موقع نیستن؟ و وقتی میان که پدرت به طور کامل دراومده باشه.

طوری که زده شی از هر چیزی که میخوای و بگی خوبه همینجوری.همینقد خالی هم خوبه. و دکمه ی پاز رو بزنی توی تغییرهای ناگهانی دنیات تا نه آرزویی برآورده شه و نه تبدیل به حسرت شه.


* به نظر من فرق آرزو با رویا اینه که تو برای رویات تلاش میکنی ، ولی آرزو چیزیه که بدون تلاش و بی هیچگونه دخالتی از طرف تو واست انجام میشه. توی فیزیک وقتی مینویسی اف برابر ام آ (با فرض داشتن آ) ، نیرو که صفر باشه  هیچ چیز دیگه ای وجود نداره ، وچود خارجی نداره ، هیچ امی نیست ، هیچ شتابی هم به درد نمیخوره....محال میشه. بودن چیزی هم که وجود خارجی نداره محاله . آرزوها هم محال میشن.

  • ۰۹ مهر ۹۶ ، ۰۹:۱۴
  • هایجیا ...

92

شنبه, ۸ مهر ۱۳۹۶، ۰۶:۴۰ ب.ظ

برای چک کردن اثر یه دارو ، مطالعه ی عوارضش لازمه. هر کدوم از این عوارض هم نشانه های اولیه و ثانویه دارن و نشانه های شروع افسردگی رو که میخوندم مردم از خنده !

لعنتی من یه افسرده ی بدبخت و در معرض اقدام به خودکشی ام و کسی میدونه اینو؟ :))

  • ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۸:۴۰
  • هایجیا ...

91

پنجشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۴۴ ب.ظ

باورش سخت بود..‌

اما در تمام زندگیم ، علاقه م به اشیا بیشتر از آدم ها بوده .

  • ۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۳:۴۴
  • هایجیا ...

90

چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۱ ب.ظ

بعد از مدتی که اعتقادم رو نسبت به خیلی چیزا از دست دادم ، امروز متوجه شدم به چیزی برای آروم شدن خودم در شرایط استرس زا احتیاج دارم. و باید یه دست آویز آرامش دهنده پیدا کنم تا دیگه مثه امشب سرگردون و حیرون و ویلون ! وسط خیابون تند تند قدم نزنم و از استرس نفس تنگی نگیرم !


چرا آدمی اینقدر باید ضعیف و وابسته باشه؟ دوست داشتم قوی تر از این ها با مسائل برخورد میکردم. و متوجه شدم قوی تر بودن لزوما بی احساس تر بودن نیست ! 

همیشه فکر میکردم به کار گیری احساسات آدم رو ضعیف تر جلوه میدن اما الان فهمیدم که اصلا اینطور نیست. شاید حتی برعکسش درست تر باشه ! 

اوه شت ! احساسات گیر بیارم الان از کجا؟

  • ۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۱
  • هایجیا ...