56
داشتم با دوستم چت میکردم یدفعه برگشت گفت تو حوصله منو نداری و رفت.
با دختر عمم هم همینطور که گفت هایجیا من اصن متنفرم باهات چت کنم ! انگار رباتی ! الان بهت زنگ میزنم .
اینه که من واقعا چرا آخه؟!
- ۱ نظر
- ۰۹ تیر ۹۶ ، ۲۲:۳۹
داشتم با دوستم چت میکردم یدفعه برگشت گفت تو حوصله منو نداری و رفت.
با دختر عمم هم همینطور که گفت هایجیا من اصن متنفرم باهات چت کنم ! انگار رباتی ! الان بهت زنگ میزنم .
اینه که من واقعا چرا آخه؟!
همیشه از موی بلند فراری بودم چون واقعا با همون موهای کوتاه نمیدونستم چیکار کنم چه برسه به وقتی که بلند میشدن ! ولی الان حدود یه سال و خورده ای هست که موهامو کوتاه نکردم و دیشب که داشتم تو خلوت خودم شونه شون میکردم مادر منو دید و گفت وااای ! چقدر موهات نازن ! چرا هیچوقت نمیذاری باز باشن؟اینجوریتو ندیده بودم ! و خیلی کیف کردم و لبخند زدم و مشغول کارهام شدم.دو دقیقه بعد شونه به دست اومد کنارم.گفت میشه موهاتو ببافم؟خندیدم و گفتم فقط تو رو خدا مثه بچگی هام کج و کوله نباف ! گفت نه ، قول میدم ! من کتاب به دست داشتم میخوندم و اون با خوشحالی پشت سرم شونه میکرد و مشغول بافتن شد.....بعد گوشی ش رو اورد و دو سه تا عکس هم ازم گرفت و رفت. بعد از تموم شدن کارم اتفاقی چشمم به آینه خورد و خودمو دیدم. و واقعا یکم قشنگ شده بودم :)
موهای بافته شده م پر از حس خوب و انرژی های مضاعف بود.
خیلی بهتر بود اگه هر کسی میدونست چه حقی داره !
یا بهتر بگم ، چه حقی از هرکس ! تو حق نداشتی به من بگی نمیبخشمت.تو کسی نیستی که بخاطر اشتباهاتم بخوای منو ببخشی.ازت متنفرم.
و تنها کاری که عاشقانه بهش عشق می ورزم تا ابد ! غذا خوردنه.
کلا خوراکی خوردن منو آروم میکنه.و چاق نیستم ! خیلی برای خودم جالبه که وجود من تا این حد پر از پارادوکسه .
باورم نمیشد بیشتر از اون هایی که میدونستم ، هنوزم باشن وبلاگ هایی که منو به خودشون جذب کنن ، خیلی اتفاقی و بی ربط به هم چند تا وبلاگ رو باز کردم و هر چند تاشون رو عاشق شدم و اضافه کردم به لیست هر روز سر زدنی هام :)
و نه معروف بودن ونه سابقه ی چندان طولانی داشتن !
این دنیا و آدماش رو دوست دارم ، آدمایی که واقعا اهل این دنیان !
بیشتر آدمایی که میرن پیش روانشناس ، به نظرم آدم های تنهایی هستن که به طور نرمال نمیتونن با اسم و هویت اصلی شون با کسی حرف بزنن و از دغدغه هاشون بگن...دلیلش میتونه ترس از مسخره شدن ، ترس از اشتباه کردن و یا کمبود اعتماد به نفس باشه ، و یا حتی نبود هیچ فردی شبیه به خودشون....
امروز یه نفر رو دیدم که شاید چیزی حدود چهل یا حتی سی درصد شبیه به من بود و اونقدر با ذوق تند تند حرف میزدم که باورم نمیشد ! دهنم بعد از کلی روز باز شد .
من آدم با حوصله ای ام ، جز وقتایی که استرس دارم و خوابم میاد و کاکائو هام تموم شدن.
به مادر گفته بودم : سرم خیلی گیج میره ، یه ربع دیگه صدام کن.
.
اومد بالای سرم ، خودشو نیم رخ گرفت سمتم و مودبانه و با لحن پیروزمندانه و پر از منت گفت : گفتی ربع ساعت دیگه بیدارت کنم اما من گذاشتم بیست و دو دقیقه بخوابی !
نگاش کردم و تشکر کردم ازش بابت اون هفت دقیقه. همونطور با شکوه و مغرور و پر از افتخار از اتاق رفت بیرون.فک کنم تا حالا در این حد بهم لطف نکرده بود .
نمودار وضعیت من و اهدافم یه چیزی شبیه به تابع درجه سه ایی هست که نقطه ی عطف (0 , 0) داره ، که به نقطه ی زینی هم معروفه.....
و الان دقیقا توی همون نقطه ام.صفرِ صفر....نمیدونم خوشحال باشم یا غمگین ، به هر حال وقتی از منفیِ منفی بخوای بری سمت مثبتِ مثبت ، باید توقع اینو داشته باشی که یه جایی هم صفرِ صفر بشی.
داشتم دراز میکشیدم که بخوابم ، اومد کنار تخت نشست.گفت خیلی وقته با هم حرف نزدیم ، هنوز جمله شو تموم نکرده بود که یه نفس شروع کردم از هر دری حرف زدن.وقتی بالاخره یه جایی استپ کردم ، نفس عمیق کشیدم و گفتم خیلی دلم میخواد برم پیش یه روانشناس ، گفت موافقم ، برو ! و بلند شد و رفت....