63
از اینکه زندگیم طوریه که حتی وقت نفس کشیدن هم ندارم خوشم میاد.از این سر شلوغی ،از این احساس گم و گور شدن بین مشغله های روزمره ،از این حواس پرتی ،ازاین نفهمیدنِ کِی شب شدنا ،از حساب و کتاب کارت پولی ، حساب و کتاب روزا و ساعتا و تک تک مدارک ها رو چیدنا ،ازاین درس خوندنا ،امتحانا،کتابای حجیم رو تموم کردنا ، پنج و چهل و پنج دقیقه آلارم گذاشتنای گوشی و بیدار شدنا وقتی که همه ی خونواده خوابن ، تنهایی صبحانه خوردنا ،لباس پوشیدنا و ماشین روشن کردنا ، از این زندگیِ بی وقفه و درجریان ،جا موندنا ،تند گذشتنای ثانیه ها و همه ی قسمت های زندگیم خوشم میاد و خسته نمیشم ازش.نمیدونم آدما چجوری ان ، نمیدونم چطور بقیه خوشحال نمیشن از مشغله و من اینهمه از دویدن و حرکت کردن و نفس نفس زدن خوشم میاد ، نمیدونم چطور از صبح زود بیدار شدن خوشم میاد و بقیه نه ، ولی من واقعا همینم و گاهی حس میکنم علت همه ی این میل به تنهایی م از این قسمت شخصیتم نشأت میگیره. و اینه که همیشه اطرافیانم شاکی بودن از درس خوندن هام ، از امتحان هام ،دانشگاه رفتنم حتی و الانم که درگیر شدنام برای این کارآموزی مربوط به رشته م ( مثلا برای مخفی موندن اینجوری میگم ! ) و خلاصه همه چیز و غر زدن از اینکه هیچ جا نمیرم باهاشون....
ولی خب اونا که نمیدونن....من دارم کیف میکنم از این وضع موجود....من آدم خوش گذرونی نیستم ، من اگه به جای دویدن راه برم میمیرم و این شخصیت منه !
- ۹۶/۰۴/۲۸