هوم...سوییت هوم !
حدودا سه سالی میشه که از خونه ی قبلی اومدیم توی این خونه ای که الان توش هستیم ! یه چیزی حدود سیزده سال از زندگی م رو توی اون خونه بودم و دل کندن ازش برام راحت بودچون دیگه در و دیواراش داشتن حالمو به هم میزدن.من دل کندم از اون اما یه چیزی که تمامِ این سه سال ترس رو توی وجودم زنده میکرد این بود که همه خواب هایی که میدیدم همچنان توی اون خونه میگذشت ، همه اتفاق ها ، همه صحنه ها و خلاصه همه چیز.....من میترسیدم چون فکر کردن به اینکه روحم هنوز اونجاست و توی خاطرات اون دوران گیر کرده ته قلبمو خالی میکرد....واقعا چرا من تیکه تیکه شدم؟ چرا جسمم باید یه جا باشه و روحم جای دیگه؟ چرا وقتی تمام و کمال دل میکنی از یه چیزی بازم باید یه تیکه ازت پیشش جا بمونه تا آزارت بده؟ تا تو رو بکشونه سمت خودش؟
اینو الان در حالی نوشتم که یه لحظه سرمو گذاشتم روی میز وخوابی دیدم که برای اولین بار توی اتاقم در خونه ی فعلی داشت میگذشت و چیزی که عجیب بود این بود که جای پنجره ی فعلی ، پنجره ی اتاقم در خونه ی قدیمی وجود داشت ! و حتی منظره ی پشتش هم ، منظره ی خونه قبلی بود !
خدایا چرا اصرار داری اخه من دیوونه بشم حتما؟ باور کن از هر کی دور و بر منه بری بپرسی تایید میکنه این موضوع و ! نیازی به این کارا نیست قربون شکل ماهت برم !
+ قبل از این دو تا ، پنج سال هم یه جای دیگه بودیم که خدا رو شکر خواب اون یکی رو نمیبینم دیگه !
- ۹۶/۰۳/۲۷